فروغی
تن تو ظهر تابستونو به يادم مياره،
رنگ چشمهاي تو بارونو به يادم مياره،
وقتي نيستي زندگيم فرقي با زندون نداره،
قهرتو تلخيه زندون به يادم مياره،
من نيازم تو رو هر روز ديدنه،
از لبت دوستت دارم شنيدنه،
تو بزرگي مثل اون لحظه كه بارون ميزنه،
تو همون خوني كه هر لحظه تو رگ هاي منه،
تو مثل خواب گل سرخي،لطيفي مثل خاك،
من همونم كه اگه بي تو باشم جون ميكنم،
تو مثل وسوسه ي شكار يه شاپركي،
تو مثل شوق رها كردن يك بادبادكي،
تو هميشه مثل يك قصه پر از حادثه اي،
تو مثل شادي خواب كردن يه عروسكي،
تو قشنگي مثل شكلهايي كه ابرها مي سازند،
گلهاي اطلسي از ديدن تو رنگ مي بازند،
اگه مردهاي تو قصه بدونند كه اينجايي،
براي بردن تو با اسب بالدار مي تازند..
جمعه 10 فروردین 1391 - 7:16:11 PM