می بینی
می بینی سكوتم را؟
می بینی درماندگیم را ؟
می بینی نداشتنت چه بر سر فریاد خاموشم آورده است؟
می بینی دیگر رویای نداشتنت هم نمی تواند تن لرزه های شبانه ام را
آرام كند؟
می بینی هق هق نگاهم چه سرد بر دیواره ی همیشه جاودانه ی نبودنت
مشت می زند؟
می بینی ؟
دیگر شانه هایم تاب تحمل خستگی هایم را ندارد؟
دیگر حتی حسرت باران هم نمی تواند حسرت نداشتن تو را كم كند...
دیگر آنقدر بغضم سنگین شده است كه توان گریستنم نیست...
می بینی دستهایم سردتر از هر زمانی عكس نداشته ات را مسح
می كند؟
می بینی؟
می بینی مرگم را......خوب نگاهم کن...
هنوز هم گمان می كنم پاییز است و قرار است تو بیایی...
بهار هم نتوانست برای من پاییز را به پایان برساند...
----------------
جمعه 6 اسفند 1389 - 9:44:44 AM