مهمانی
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله ی مذهب بالا.
تا ته کوچه ی شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پر تنهایی.
.
.
روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بی کار است:
قطره های باران را ، درز آجر ها را ، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
.
.
من به سیبی خوشنودم
به بوییدن یک بوته ی بابونه
من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم...
.
.
زندگی یافتن سکه ی ده شاهی در جوی خیابان است...
زندگی مجذور آینه است.
.
.
چتر ها را باید بست
زیر باران باید رفت..
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد.
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد ، نیلوفر کاشت...
.....
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است...
.
.
ساده باشیم
سه شنبه 2 شهریور 1389 - 11:17:02 PM